معنی آموختنی لقمان

حل جدول

لغت نامه دهخدا

آموختنی

آموختنی. [ت َ] (ص لیاقت) درخور آموختن. قابل آموختن:
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
ای سوخته ٔ سوخته ٔ سوختنی...
|| آموختن:
حق را تو کجا و رحمت آموختنی.
(منسوب به خیام).


لقمان

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن عاد الاصغر. رجوع به لقمان بن عاد و لقمان بن عاد الاکبر شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن شیبهبن معیط. صحابی است. (منتهی الارب). صاحب الاصابه آرد: لقمان بن شیبهبن معیط ابوالحصین العبسی احد الوفد من عبس... و کانوا تسعه سماء ابوجعفر الطبری. تقدمت اسماؤهم فی ترجمه الحرث ابن الربیعبن زیاد و ذکر لقمان هناک بکنیه. (الاصابه ج 6 ص 7).

لقمان. [ل ُ] (اِخ) نام مردی حکیم که بنابه روایات اسلامی اصلش حبشی بوده و در روزگار داود میزیسته است و در قرآن کریم ذکر وی آمده است:
کجاست آصف بن برخیا و کو لقمان
کجاست خواجه ابوزرجمهر نیک اختر.
ناصرخسرو.
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم.
ناصرخسرو.
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم.
ناصرخسرو.
خرد را به ایمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنین گفت لقمان.
ناصرخسرو.
سوی او آی اگر ندیدستی
ملک داود و حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
ملک امامت سوی کیست که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
ای بارخدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان.
ناصرخسرو.
چه معنی دارد این حالت که گفتی زنده شد یونس
چه حکمت باشد این معنی که گفتی بنده شد لقمان.
ناصرخسرو.
آباد به عقل گشت گردون
و آزاد به عقل گشت لقمان.
ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی.
ناصرخسرو.
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
ناصرخسرو.
ترا در نظم لعبتهای آزر
ترا در نثر حکمتهای لقمان.
رشید وطواط.
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان بینم.
خاقانی.
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی.
خاقانی.
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.
مولوی.
وز قطام لقمه لقمانی شود
طالب اِشکار پنهانی شود.
مولوی.
لقمان را گفتند: حکمت از که آموختی ؟ گفت: از نابینایان که تا جائی را نبینند (نپرواسند) قدم ننهند. (سعدی). لقمان را گفتند: ادب از که آموختی ؟ گفت: از بی ادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود. یکی از کاروانیان گفت: مگر اینان را نصیحتی کنی... گفت: دریغ باشد کلمه ٔ حکمت با ایشان گفتن. (گلستان).
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه میسازی، چو دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد.
سعدی.
گنج صبر اختیار لقمان است
هرکه راصبر نیست حکمت نیست.
سعدی.
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
سعدی.
- امثال:
لقمان را حکمت آموختن غلط است.
و رجوع به لقمان حکیم، لقمان بن باعورا و لقمان بن عاد شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن نوبه.ذوالرّجل شاعری است از عرب. رجوع به ذوالرجل شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن عیسی توبنی. از مردم توبن قریه ای به نسف، محدث است.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) (شیخ...) اَتکه. پدر درویش عبداﷲ شاعر، از ترخانیان. (مجالس النفائس ص 112).

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن عاد الاکبر. جاحظ در البیان و التبیین گوید: و کانت العرب تعظم شأن لقمان بن عاد الاکبر و الاصغر و لقیم بن لقمان فی النباهه و القدر و فی العلم و الحکم و فی اللسان و فی الحلم و هذان غیر لقمان الحکیم المذکور فی القرآن علی ما یقول المفسرون... و قال ابوالطمحان القینی فی ذکر لقمان:
ان ّ الزمان و لاتفنی عجائبه
فیه تقطع الاّف و اقران
امست بنوالقین افراقاً موزعه
کانهم ّ من بقایا حی ّ لقمان.
و قال المسیب بن علس فی ذکر لقمان:
و الیک اعملت العطیهمن
سهل العراق و انت بالقفر
انت الرئیس اذا هم نزلوا
و تو جهوا کالاسد و النمر
لو کنت من شی ٔ سوی بشر
کنت المنور لیلهالقدر
و لانت اجود بالعطاء من الر
یان لماجاد بالقطر
و لانت اشجع من اسامه اذ
نقع الصراخ ولج ّ فی الذّعر
وَلانت اَبین َحین تنطق من
لقمان لما عی ّ بالامر.
و قان لبیدن ربیعه الجعفری:
و اخلف قسا لیتنی و لواننی
و اعیی علی لقمان حکم التدبر
فان تسألینا کیف نحن فاننا
عصافیر من هذا الانام المسحر.
و قال الفرزدق:
لئن حومتی صانت معدُ حیاضها
لقد کان لقمان بن عادیها بها
و قال آخر:
اذا مامات میت من تمیم
فسرک ان یعیش فجی ٔ بزاد
بخبز او بلحم او بتمر
او الشی ٔ الملفف فی البجاد
تراه یطوف الافاق حرصاً
لیأکل رأس لقمان بن عاد.
و قال افنون التغلبی:
لو اننی کنت من عاد و من ارم
ربیب قیل و لقمان و ذی جَدن.
رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 23 و صص 161-166 و 283 و ج 3 ص 193 و لقمان بن عاد شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن لقیم. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 188 شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) از امرای معتبر اولجایتو سلطان مغول و منظور نظر وی. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 44 شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) برلاس (امیر شیخ). از امرای خاقان سعید شاهرخ. رجوع به حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 196 و 2000 شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) ابن باعورا. حکیم و پسرخواهرایوّب علیه السلام یا پسرخواهر مادر وی بود. و گویند تلمیذ داود علیه السلام و گویند قاضی بنی اسرائیل است وگویند بنده ای بود نوبی آزاد از سیاهان مصر و در نبوت او اختلاف است، و او غیر لقمان بن عاد است. (از منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد:... لقمان بن باعور باشنده ٔ ملک نوبه واقع در افریقیه می باشد و در شهر رمله علاقه ٔ فلسطین واقع در ملک شام از این جهان سست بنیان به سرای جاودان رحلت کرده، اگرچه صورت ظاهری او مانندمردم ملک حبش سیاه کریه المنظر، لبان سطبر و آویخته، بینی بدوضع و پا دراز، مگر سیرت باطنی او چنان زیباکه لک ها خوب صورتیها بر آن نثار و کرورها وجاهت ها درمواجهه ٔ آن شرمسار بودند. حکیم مذکور به باعث سوادلون مدتی چندبار به غلامی رسیده، هیزم کشیده، چوپانی گوسفندان کرده و زمانی هم آقا هم مانده (؟). (آنندراج). و رجوع به لقمان، لقمان حکیم و لقمان بن عاد شود.

لقمان. [ل ُ] (اِخ) سوره ٔ سی ویکم از قرآن، مکیه، و آن سی وچهار آیت است، پس از سوره ٔ روم و پیش از سجده.

معادل ابجد

آموختنی لقمان

1328

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری